آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت #اسارت.

 

ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشی‌ها همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :بیاید برید تو کمد!» 

 

چهارچوب فی پنجره‌های خانه مدام از موج #انفجار می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 

 

اما من می‌دانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب #عاشقش را در قفسه سینه‌ام احساس کردم.

رمان #سپر_سرخ... قسمت دوازدهم

رمان #سپر_سرخ... قسمت یازدهم

رمان #سپر_سرخ... قسمت دهم

رمان #سپر_سرخ... قسمت نهم

رمان #سپر_سرخ... قسمت هشتم

رمان #سپر_سرخ... قسمت هفتم

رمان #سپر_سرخ... قسمت ششم

آخرین ,پنهان ,داعش ,حیدر
مشخصات
آخرین جستجو ها