هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم کنارم نماز می­ خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی­ خبر از بیداری ام با پلک­ هایم نجوا کرد: هیچ‌وقت نشد بگم چه حسی بهت دارم؛ اما دیگه نمی تونم تحمل کنم. .» پشت همین پلک­ های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می­ ترسیدم نغمة احساسم را بشنود. نمی­ توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش، ندیده دلم را آتش می‌زد و او با مهربانی صدایم زد.

رمان #سپر_سرخ... قسمت دوازدهم

رمان #سپر_سرخ... قسمت یازدهم

رمان #سپر_سرخ... قسمت دهم

رمان #سپر_سرخ... قسمت نهم

رمان #سپر_سرخ... قسمت هشتم

رمان #سپر_سرخ... قسمت هفتم

رمان #سپر_سرخ... قسمت ششم

نماز
مشخصات
آخرین جستجو ها