تازه یادش آمد ما زیر ظلم داعش از همه دنیا بی‌خبر مانده‌ایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد فرمانده سپاه قدس ایرانه این دو سال حاج قاسم نیروهای حشد الشعبی رو سازماندهی کرد و با همین نیروهای مردمی نفس داعش رو تو عراق گرفت»  کلامش به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من هنوز از سایه خودم می‌ترسیدم که از همین تاریکی دلم لرزید و جیغم در گلو خفه شد   ادامه داستان در ادامه مطلب   متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان   httpseitaacomdastanhayemamnooe httpssappirdastanhayemamnooe httpstmedastanhayemamnooe   ادامه مطلب
جانم را با مردانگی‌اش نجات داده و نمی‌خواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد حتما این دوست‌تون مورد اعتماده که خواستید بیارم‌تون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش می‌کنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده»    ادامه داستان در ادامه مطلب   متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان   httpseitaacomdastanhayemamnooe httpssappirdastanhayemamnooe httpstmedastanhayemamnooe   ادامه مطلب
 لطافت لحن و نجابت نگاهش عین رؤیا بود، تازه می‌فهمیدم در تمام آن لحظاتی که خیال می‌کردم برای تصاحبم دست و پا می‌زند، مردانه به میدان زده بود تا این دختر غریبه را نجات دهد که پای غیرتش چشمانم از نفس افتاد  یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر پنجره را پایین کشید تا حال خرابش را در خنکای شب بیابان پنهان کند و نمی‌دانست با این دختر نامحرم در تاریکی این جاده چه کند که صدایش به زیر افتاد شما جایی رو تو بغداد دارید؟    ادامه داستان در ادامه مطلب   متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان   httpseitaacomdastanhayemamnooe httpssappirdastanhayemamnooe httpstmedastanhayemamnooe   ادامه مطلب
لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش نفوذ کرده و به گمانم دیگر جز زیبایی‌ام چیزی نمی‌دید که مقابلم خم شد  نگاهش مثل آتش شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو می‌رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند   ادامه داستان در ادامه مطلب   متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان   httpseitaacomdastanhayemamnooe httpssappirdastanhayemamnooe httpstmedastanhayemamnooe   ادامه مطلب
به حال خودم نبودم که این دو وحشی داعشی به چشم یک دختر اهل سنت برای کنیزی‌ام لَه‌لَه می‌زدند و حالا این دختر شیعه را چطور زجرکش می‌کنند که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد خفه شو مرتد نجس» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید والله اگه همین الان تحویلش ندی، می‌کُشمت»      ادامه داستان در ادامه مطلب   متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان   httpseitaacomdastanhayemamnooe httpssappirdastanhayemamnooe httpstmedastanhayemamnooe   ادامه مطلب
 چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندان‌هایم شکست و جیغم در گلو خفه شد  سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهره‌های گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟ تو خیلی خوشگلی، حیفه به این زودی بمیری»   ادامه داستان در ادامه مطلب   متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان   httpseitaacomdastanhayemamnooe httpssappirdastanhayemamnooe httpstmedastanhayemamnooe   ادامه مطلب
اتاق بیمارستان با همه بزرگی‌اش برایم مثل قبر شده و او با همین کلت و زنجیری که از جیبش بیرون می‌کشید، قاتل قلبم شده بود که به سمتم حمله کرد  میان گریه دست و پا می‌زدم رهایم کند، مقابل پایش روی زمین چمباته زده بودم تا دستش به دستانم نرسد و او مثل حیوانی به جانم افتاده بود تا آخر هر دو دستم را با زنجیر بست و از جا بلندم کرد    ادامه داستان در ادامه مطلب   متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان   httpseitaacomdastanhayemamnooe httpssappirdastanhayemamnooe httpstmedastanhayemamnooe   ادامه مطلب
هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم کنارم نماز می­ خواند نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی­ خبر از بیداری ام با پلک­ هایم نجوا کرد هیچ‌وقت نشد بگم چه حسی بهت دارم؛ اما دیگه نمی تونم تحمل کنم » پشت همین پلک­ های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می­ ترسیدم نغمة احساسم را بشنود نمی­ توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش، ندیده دلم را آتش می‌زد و او با مهربانی صدایم زد
آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر می‌دانستم سدّ مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت اسارت   ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشی‌ها همه تن و بدن‌مان می‌لرزید اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد بیاید برید تو کمد»    چهارچوب فی پنجره‌های خانه مدام از موج انفجار می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره»    اما من می‌دانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های
دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد
به‌زودی منتشر می‌شود ️دمشق شهر عشق روایتی لبریز از عشق و دلهره در هوای دمشق ️داستان زنی که به اتهام جاسوسی برای ایران بارها در کمین دشمن گرفتار می شود و مردی که برای محافظت از این امانت جان به لب شده است در هر قدم از این قصه خاطره حاج قاسم به یادگار مانده است
️آیین رونمایی از کتاب عروس آمرلی و دمشق شهر عشق   ✍️نوشته‌ی فاطمه ولی نژاد   ️با حضور ️سردار عباس بایرامی رئیس سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس ️خانواده معظم شهدا   ⏱️زمان یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت ۹۰۰صبح   مکان خانه کتاب و ادبیات ایران  
آخرین جستجو ها